(جنبش کتابسوزان ـ 3)
بدینسان کشاکش پس از
سالها جنگ و خونریزی با فیروزی آزادیخواهان پایان پذیرفت و التماتوم دولت خودکامهي
روس و دیگر پیشامدهای افسوسآور نیز مشروطه را از ایران نتوانست براندازد و این
دستگاه در این کشور پایدار گردید.
ولی افسوس که دردها
چاره نپذیرفت. بلکه به سختی آنها افزود. ناتوانی کشور در برابر بيگانگان بیشتر
گردید. نابسامانی درون آن افزونی یافت. خویها پستتر و اندیشهها کوتاهتر شد. ده
دوازده سال از مشروطه نگذشت که همهي آن امیدها که در دلها میبود جایش را به
نومیدی داد. در این هنگام یک دسته بیکبار امید بریده پی کارهای خود رفتند و یک دستهي
دیگر چنین گفتند : «جامعه چون بیسواد است رشد سیاسی ندارد و تمام بدبختیها از
اینجاست. باید جامعه را باسواد گردانید تا حقوق خود بشناسند و رشد سیاسی پيدا
کنند. باید فرش و رخت خود را بفروشیم مدرسه برپا گردانیم. باید کارخانههای
آدمسازی تهیه کنیم...». چند سالی نیز این سخنان در میان میبود و دستهي بزرگی در
این راه کوششها میکردند و مردم را وامیداشتند که فرزندانشان را به دبستانها
فرستند.
لیکن از این راه نیز
نتیجهي وارونه بدست آمد. زیرا دیده شد جوانان که درس خواندند و از دبیرستان و
دانشکده بیرون آمدند جز در برخی از آگاهیهایی که بدست آورده بودند به بيسوادان
برتری نیافتند. بلکه آشکاره دیده شد بیشتر آنان بدتر و ناشایندهتر از بيسوادان
درآمدند. بهرحال از این راه نیز چارهای به درماندگیهای کشور و توده نشد و
دبستانها و دانشکدهها نیز جز میوهي تلخ نومیدی ندادند. این بود ناامیدی همهي
دلها را فرا گرفت. یک دسته چنین میگفتند : « این نژاد دِژِنِرِه (تباه) شده. قابل
اصلاح نیست». یک دسته تیشه را از بيخ زده میگفتند : « ایرانیان از نخست هیچی نبودهاند».
یک دسته رنج این سخنان را نیز به خود راه نداده تنها به آن بس میکردند که بگویند :
« نمیشود ، این ملت نمیشود». بيگفتگوست که در آن میان دستهایی نیز در کار میبودند
که بسود خود و یا بسود دیگران دامن به آتش این نومیدیها میزدند.
به سخن بيش از این
دامنه نمیدهم. در چنین حال نومیدی مردم و بستگی راه میبود که ما (ما که گروه
کتابسوزانیم) به یک رشته کوششهایی برخاسته بودیم ، کوششهای ما تنها دربارهي ایران
نمیبود و میدان بسیار بزرگتری برای خود میداشت (و کنون هم میدارد). چیزی که هست
چون در ایرانیم و این کشور میهن ماست میبایست پیش از دیگر جاها به اینجا پردازیم
و در اندیشهي آلودگی و گرفتاری تودهي خود باشيم.
آن نومیدیها که نموده
میشد ما نبایستی پروایی[=توجهی] به آنها بنماییم. دلیلهایی در دست ما میبود که
تباهی و بیپایی آن گفتهها را روشن میگردانید. آن کسانی که میگفتند : « این توده
دژنره شده» فراموش کرده بودند که در جنبش مشروطه از این توده شایندگی بسیار پدیدار
گردید ...
آن کسانی که میگفتند
: « ایرانیان از نخست هیچی نبودهاند» این سخن معنایی جز نافهمی و ناآگاهی آن کسان
نتوانستی داشت. این کسان بایستی بجای این گفتهها بروند و تاریخ هخامنشیان را
بخوانند ، تاریخ قرنهای نخست اسلام را بخوانند. اینها را بخوانند تا بدانند که
ایرانیان چه میبودهاند و در گذشتهها نیز چه شایستگیها از خود نشان دادهاند.
کوتاه سخن : ما به
این نومیدیها ارج نمیتوانستیم نهاد و به خود بایا[= وظیفه] میدانستیم که به
درماندگی و گرفتاری توده پرداخته به چاره کوشیم. ما نیک میدانستیم که این
درماندگی و گرفتاری ایرانیان شُوَندهایی[سبب] داشته که از هزارسال به اینسو رخداده
و ما باید آنها را بجوییم و پيدا کنیم و از راهش به چاره پردازیم. این بود به جستن
پرداختیم و به آسانی آنها را شناختیم.
زیرا دیدیم این تودهي
بدبخت گرفتار چند رشته بدآموزیهاست که برخی از آنها بسیار زهرناکست. دیدیم در این
توده بيش از ده کیش هست و هر یکی از آنها سراپا گمراهی و با زندگانی ناسازگار است.
گذشته از آنها در این توده صوفیگری هست که سراپا زهر است و چون هزار
سال بیشتر رواج داشته به همه جا ریشه دوانیده ، همچنان خراباتیگری هست که زهرناکتر
از آنست و همهي دلها را فرا گرفته.
دیدیم این بدآموزیها
بسیار بيمآور است و از دو راه زیانهای بسیار بزرگی را به توده رسانیده :
یکی آنکه مردمان را
از راه میبَرد و چیزهای زیانمند و بیپا یاد میدهد. مثلاً شیعیگری که کیش انبوه
مردمست چنین میآموزد که امام ناپیدایی هست و روزی پیدا خواهد شد و جهان را به
نیکی خواهد آورد و تا آن بیرون نیاید جهان نیکی نخواهد پذیرفت و روزبروز بدتر خواهد
شد. اینست باید پروای بدی جهان کرد و درپی نیکیش نبود و بجای همه چیز چشم براه آن
ناپیدا دوخت. این یکی از صد بدآموزیهای آن کیشست.
صوفیگری که در ایران کمتر دلی از آن تهیست جهان را خوار میدارد و کار و کوشش را
نکوهیده بیکاری و تنبلی و گدایی را بنام « تهذیب نفس» میستاید و مردمان را به آنها وامیدارد ، و این
نمونهای از بدآموزیهای آن میباشد.
خراباتیگری (یا
شعرهای خیام و حافظ) جهان را «هيچ و پوچ» میستاید و کار و کوشش را بیهوده نشان میدهد
و مردم را به بیکاری و بادهخواری و پستی بر میانگیزد ، و از اینگونه بدآموزیهای
زهرآلود فراوان میدارد.
پیداست که اینها مایهي
گمراهی مردمست و آنان را از راه میبرد و در زندگانی سست و دو دل میگرداند و جای
چون و چرایی در این باره نیست.
دیگری
آنکه این بدآموزیهای گوناگون که در مغزی جا میگیرد چون هر یکی به آخشیج[=ضد]
دیگریست و هر کدام با دیگرها ناسازگار میباشد در نتیجهي این ، مغزها آشفته و
بیکاره میگردد. یکی
از چیزهایی که باید پذیرفت آنست که آموزاکهای ناسازگار هم در یک مغز مایهي از کار
افتادن آن باشد.
(این نوشتار دنباله
دارد)