تودههای جهان هر یک فراز و فرودها
داشتهاند. برخی بیکباره نابود گردیده جز نامی از ایشان بازنمانده است. یونان که
زادگاه دمکراسی و قانون بوده ، در فنون جنگ و دریانوردی و هندسه و ستارهشناسی و
دیگر دانشها نیز پیشرفتهای شگفتآوری کرده بود. همان که با ایرانیان جنگهای
ماراتن ، ترموپیلای و سالامین کرد را بیاد آورید و با یونان امروز به سنجش کشید ،
تفاوت بزرگی دیده میشود. همینست تفاوت مصر باستان و مصر کنونی. همینست حال ایران
هخامنشی و صفاری و سامانی با ایران کنونی.
برخی نیز همچون چین پس از دورههایی
از سرفرازی به درهی پستی و بدبختی درغلتیدهاند ولی سپس با یک رشته آموزاکهایی
(تعلیمات) از درماندگی رهیدهاند. گذشته از انگیزههای (علت) این فراز و فرودها ،
این از راستی فرسنگها دور است که پنداشته شود اندیشهها ، باورها و خویهای این
مردمان در دورهی پستی همان بوده که در دورهی سرفرازی. زیرا راهبر رفتارها اندیشههاست.
چنین گمانی مانند آنست که از یکسو
بشنوید کودکی در یک خانوادهی بافرهنگ و غیرتمندی بزرگ گردیده و پاکترین مدرسهها
را زیر نظر و پروای پدر و مادرش گذرانیده و چون درس را بپایان برده و بکار آغازیده
، درزمان (فیالفور) به راهزنی و قاچاقچیگری برخاسته. چنان مقدمهای با چنین نتیجهای
سازشی ندارد و باورکردنی نیست.
در تودهها نیز چنین است. یونانیان
در دورهی شکوهمندشان ، سرفرازی و استقلال خود را در برابر ایران ، نیرومندترین
کشور آن روز جهان نگاه داشتند و این نبوده مگر در سایهی پرورشی نیک ، خویهای
ستوده و بلندی گرفتن خردهاشان در آن روزگار.
یک گواه باین سخن ، داستان
مِلتیادیس و نُه سردار لشکر یونان در جنگ ماراتن است. چگونگی آنکه آتنیان هر ساله
ده تن را به فرماندهی لشکرها برمیگزیدند. در آن سال هم ده تن برگزیده شدند. لیکن
مِلتیادیس از همه کاردانتر و دلیرتر بود و در آن جنگ ، سود آتن در آن بود که
مِلتیادیسِ کاردان جنگ را راه برد. فرماندهان همه خواهان آن بودند که در نوبت خود
سرداری لشکر را بدست گیرند و جنگ با چارهجویی ایشان پیش رود. قانون آتنیان نیز
چنین دستوری میداد. لیکن چون نوبت به آریستیدیس رسید پاکدلانه نوبت خود را به
ملتیادیس واگزاشت و خود زیردست او به جنگ پرداخت. رفتارهای پاکخویانهی آریستیدیس
البته تنها این نبوده و بسیار است. پلوتارخُس مینویسد : «آریستیدیس با این كار
خود بهمگی فهمانید كه كهتری نمودن در برابر مردان بزرگ و كاردان نه تنها از ارج كسی
نكاهد بلكه خردمندی و پاكدلی او را نشان داده بر ارجش افزاید. مینویسد : آریستیدیس
با این رفتار خود همچشمی را از میان سرداران آتن برداشته همه را واداشت كه رشتهی
اختیار را بدست ملتیادیس سپارند و او را به هر كاری دست و بال گشاده گردانند». ...
«كسانی كه پیشرفت شگفتانگیز یونانیان باستان را در كتابها خواندهاند و در جستجوی
راز آن میباشند اینگونه ستودهخوییهای مردان یونانی را فراموش نسازند. با این خویها
بود كه یك تودهی كوچك آن كارهای بزرگ تاریخی را انجام دادند».[1] داستان جانفشانی لئونیداس در
نگاه داشتن تنگهی ترموپولای در برابر سپاه خشایارشا نمونهی دیگری از خویهای پاک
و بلندی یافتن اندیشههای ایشان میباشد.
گواه سخن ما ، تنها از جنگ و فیروزی
در آن نیست. اگر درمیان فرمانروایان و فیلسوفانشان
ـ که بیگمان رشتهی اندیشههای مردمان بیش از همه در دست ایشان بوده ـ بجستجو
پردازیم نیز میبینیم تفاوت آشکاری میان فرمانروایان و فیلسوفان دورهی پرشکوه
یونان و پایان آن دوره هست. در دورهای که به دمکراسی راه گشاد به نامهای مردان
ستودهای همچون سُلُن ، پریکلس و سقراط برمیخوریم و چون خویها و اندیشههاشان را
با ازآنِ کسانی همچون تیمون و دیوگنیس و اپیکور به سنجش میکشیم میبینیم اینان
بسیار کوتاهاندیش و بیراه بودهاند.
برای مثال اندیشههای غیرتکُش و
پستیآور اپیکوریان از اینگونه بوده که همه چیز را از دریچهی تنگ لذتجویی و
خوشگذرانی نگریسته و با آن سنجه ، نیک و بد را از هم جدا میگردانیدهاند : «نیک
آنست که خوشایند باشد. بد آنست که دردآور باشد» ، «با سیاست کاری نداشته باش زیرا
مایهی گرفتاری است. گوشهگیری را جانشینش کن» ، «گمنام بزی» ، «درپی افتخار ،
توانگری یا زورمندی نباش. بجای آن از چیزهای کوچکی همچون خوراک و همنشینی با
دوستان لذت ببر» ...
در دورهی اینان بود که یونانیان چنان به
پستی گراییدند که نخست یوغ زیردستی مقدونیان و سپس رومیان را بگردن گرفتند.
در شرق نیز از هزار سال به اینسو به یک چند دستگاه اندیشهای
برمیخوریم که همچون اندیشههای اپیکوری بلکه ده چندان زیانمندتر از آن ، ریشهی
مردمی و سرفرازی و غیرت را سوزانیده است. این زمینه دامنهدار میباشد و در نوشتههای
کسروی آنها بگشادی شرح داده شده. کوتاهش آنکه اینها از چند سرچشمه بوده عمدهترین
آنها باطنیگری ، فلسفهی یونان ، شیعیگری ، صوفیگری و خراباتیگری است و اندیشههاشان
از این گونه میباشد : «دنبال کار و کوشش نرو ، به یک لقمه نانی بساز» ، «زن نگیر»
، «جهان هیچ است و پوچ» ، «به این دنیا دل نبند» ، «جهاد اکبر مجادله با نفس است»
، «ما از خداییم (یا ازو جدا شدهایم) و باید از راه ریاضتکشی و تهذیب نفس به او
برسیم» ، «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد» ، «صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند» ،
«بر نامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش
باش و عمر بر باد مکن» و صد مانند اینها.
شما اگر به شهریاران و شاهان صفاری و بویهای
و سامانی از یکسو و سلجوقی و خوارزمشاهی از سوی دیگر بنگرید تفاوت آشکاری در
خردمندی ، گردنفرازی و غیرتمندی میانشان میبینید. همین تفاوت را در سخنورانی
همچون فردوسی و ناصرخسرو از یک سو و خیام و سعدی و مولوی و حافظ از سوی دیگر میبینید.
در مضمونهایی که بکار بردهاند میبینید. در اینکه بچاپلوسی گراییدهاند یا نه میبینید.
در جوشش غیرت یا بیغیرتی در شعرهاشان میبینید.
این جداییها از چیست؟.. اینها از آنست
که در فاصلهی سدهی پنجم تا هفتم هجری ، یعنی در فاصلهی دو سده ، آن دبستانهای
اندیشهای بویژه صوفیگری و خراباتیگری ریشهی غیرت و گردنفرازی را در ایران
سوزانیده و خاکسترش بباد داده بود.
جز از سنجش این شاعران و شعرهاشان ، گواه این اختلاف گزاف ،
از سنجش گزارشهای تاریخنویسان از دلیریها و جنگجوییهای ایرانیان در سدهی چهارم با
بیدردی و زبونی ایرانیان در سدهی هفتم در برابر مغولان دانسته میگردد.
همچنین کتابهای تاریخی ایران تا سدهی پنجم تفاوت آشکاری با
تاریخهای دورهی سلجوقی و مغول دارد. چنانکه تاریخهای این دوره را چاپلوسینامه
توان نامید.
اینها نیز در نوشتههای کسروی بفراخی شرح داده شده است و
اینست در اینجا به آنها نمیپردازیم.
از دیدگاه پرداختن توده به دانشها و هنرها نیز دیده میشود
دانشمندان ایرانی و مسلمان (جز آندلس) چه از دیدهی شمار و چه برجستگی دانششان ،
جایگاه بلندتری از انگشتشمار دانشمندان دورهی مغول و پس از آن داشتهاند.
اکنون سخن در اینست که تودهای که چنین فراز و فرودهایی
داشته و امروز چشم به آیندهی درخشانی دوخته درپی پایهگزاری فرهنگ سرفرازانهای
برای خود میباشد و میخواهد از گذشته پند گیرد و دورههای خواری و زبونی خود را
جبران کند و راه بازگشت آن را ببندد ، میکوشد فرهنگ و ادبیات دورهی زبونی را بیکبار
از خود دور گرداند و هیچ نشانی از آن بازنگزارد. اگر جز این کرد نشان بیخردی و
نافهمی اوست. زیرا از دبستان اپیکور ، آریستیدیس و لئونیداس پرورش نخواهد یافت. به
همان سان از فلسفهی خیام ، شاه منصور و جلالالدین خوارزمشاه پرورش نخواهد یافت.
دبستانی که سرودههایش از اینگونه است :
چون زهرهی شیران بدرد نعرهی کوس زنهار مده جان گرامی بفسوس
با هر که خصومت نتوان کرد بساز دستی که بدندان نتوان برد ببوس
از چنین اندیشههای پستی ، هرگز شیرمردانی همچون ، تیمور ملک
و نادرشاه نخواهد برخاست.
اگر تخم شبدر کاشتید
و ارکیده سر برآورد چنان چیزی هم تواند بود. از چنین «پندهایی» تنها کسانی همچون
خود سرایندهاش پرورش تواند یافت.
[1] : کسروی ، تاریخ و پندهایش سات 132 و 133